Sunday, August 22, 2004

سختی

دیگه از تو خبری نیست خیلی وقته
این واسه من خیلی سخته
من که موندم تو خمار پاسخ نبودنت
نمی خوام بهم بگی که کار بخته

گاهی وقتا که دلم هوای بارون میکنه
زیر بارون تو خیالش می خونه
میخونه ابر سیاه گریه کنون
نکنه بغض تو ساکت بمونه

نیمکت همیشگی مون توی باغ رنگ شده
هر چی یادگاری داشتیم همه بی رنگ شده
نمی دونم تو دلت چی میگذره
اما من یکی دلم تنگ شده

گاهی وقتا هوس شنیدن صدای تو
منو دیوونه و شیدا می کنه
میزنم به کوچه تا که گم بشم
اما باز خیال تو زود منو پیدا می کنه

کاش میشد پشت غرورو بشکنم
کاش می شد به سیم آخر بزم
کاش میشد یواشکی ببینمت
از همون دور تو دلم سلام کنم

دیگه از تو خبری نیست خیلی وقته
این واسه من خیلی سخته
خیلی سخته



رضا سلطانی

Saturday, August 21, 2004

خجالت

« خجالت »
تا کی چشمات رو می بندی ؟تا کی می خوای نگاه نکنی شایدخجالت می کشی... این چیزها که خجالت نداره! قباحت داره...
از چشمهای بسته شده ات انتظار می باره. انتظار اینکه فردا برسه و چکی از بابات با هزار دوز و کلک گرفتی نقد بشه؛ تا بتونی مزدایی که زیر پاتِ رو با یه ماکسیمای نقره ای قشنگ عوض کنی.تا بتونی یه گوشی موبایل که تازه دیدی بخری؛چون دوربینش بیشتر می تونه عکس بگیره و تو راحت تر می تونی مردم رو سر کار بذاری.
نمی خوای عینک مشکی که به چشمهات زدی بَر داری؟ به خدا چشمهات بی عینک قشنگ تر! دیگه آفتابی نیست که چشمهات رو آزار بده. حتی خورشید هم خجالت می کشه که به این مردم نگاه کنه.حتی خورشید هم دیگه روش نمی شه که با گرماش به تن برهنه ی این مردم بتابه.
می پرسی کدوم مردم؟ همین حالا عینکت رو بردار تا ببینی. آره، همین جا پشت چراغ قرمز، بردار تا ببینی اون پسر جوان چطور ماشین ها رو برای پنجاه تومن پاک می کنه.بردار تا ببینی اون پسر بچه چطور التماس میکنه تا ده تا چسب رو بفروشه...
چرا عینکت رو گذاشتی؟خجالت کشیدی؟طوری نیست! تو فقط نیستی که خجالت میکشی. اصلا شاید نفهمی خجالت چیه.شايد خجالت تنها توی صورت مردیِ که نمی تونه خرج عمل بچه مریضش رو بده و می بینه که چطور مثل شمع جلوش آب می شه. تا حالا دیدی؟ فکر می کردم جوابت منفی باشه؛به خاطر همینه که می گم عینکت رو بر دار.
راه بیافت،امروز می خوایم با هم توی همین شهر یه گشتی بزنیم. می خوایم بریم به دیدن یه جفت پای فرد اعلا که هر روز چندین کیلومتر رو راه میره و خم به ابروش نمیاره.می خوایم بریم به دیدن یک جفت دست. دستهایی که گلهای پینه قشنگ ترش کرده. ودست تو همیشه بدش میاد که این دستها رو در آغوش بگیره؛ چون خارهای این گلهای قشنگ آزارش می ده.
نمی خوای پای صحبت بچه ای بشینی که به جای پلی استیشن و کا مپیوتر با سوراخ لباسش بازی می کنه؟ و اگه خیلی خوش شانس باشه یه تیکه چوب از کوچه خاکی پیدا کنه که بشه ماکسیماش،و با اون دور تا دور غیرت تو دور بزنه و هر بار که از کنارت رد می شه به افتخار تو با دهنش صدای بوق در بیاره.
فکر کنم همین خونه خوبه! می خوای همین جا بمونیم؟ می خوای بریم سر پرست خانواده رو ببینیم؟ سرپرست این خانواده همون پسریه که سعی می کنه گرسنگی رو با خواب از یاد ببره.
کسی که سهم غذای خودش رو به خواهر و برادر کوچیکش داده تا شاید برای یک لحظه لبخند رو در چشمهای معصومشون ببینه
به کسی که حتی با وجود گرسنگی وقتی می خوابه؛ خوابه غذا رو نمیبینه.مدام لباسهای پاره خواهر برادرش جلوی چشمهاش رژه می رن. به کسی که حتی وقی می خوابه خواهرش رو می بینه که چطور با حسرت به عروسکی که دست یه دختر دیگه است نگاه می کنه. به کسی که تحمل سختی نبود پدر براش راحت تر از دیدن چشمهای پر از اشک مادرش.
چیه؟ ناراحت شدی؟ حتماً توی دلت داری می گی حیوونکی!!
یه ذره فکر کن ببین ای حیوونکی لایق کیه؟
به چی فکر می کنی؟ مطمئن هستم تا حالا صد بار اسم یتیم به گوشت خورده ولی هر بار بی اعتنا ازش گذشتی. اینطوری نگاه نکن... مگه همین دیشب توی کنسرت نشنیدی؟ حواست نبود؟ پس بذار من برات بگم. مگه عصار نگفت:
ای که هر دم، دم ز حیدر می زنی
به یتیمان علی سر می زنی؟؟؟؟
یادت اومد؟ باور کن پدر تمام این یتیما کسی جز مولا نیست!!
ماشینت رو روشن کن. می خوایم بریم یه جایه دیگه. این بار توی محله های بی کلاس پرسه نمی زنیم. این بار می خوایم بریم اون بالا بالا ها. به قول شما به یه «دراگ استور» و به قول پایین شهریا«دوا خونه». به جایی که مردم پایین شهر مجبورن برای گیر آوردن داروهای نایابشون به اونجا مراجعه کنن. به جایی که چشمهای خسته وپر از امید پیر مردی با تعجب بهش نگاه می کنه.به اون پیر مرد نگاه کن! به دستهایی نگاه کن که از ترس دستمال قرمز رنگی رو چسبیده. فکر میکنی توی اون دستمال قرمز رنگ چیه که این پیر مرد اینطور التماسش می کنه؟چیزی نیست! چرک کف دست! پول!! بیا دنبالش بریم. بیا بریم ببینیم وقی پیرمرد میفهمه که قیمت داروش چهل هزار تومن میشه چه حالی پیدا می کنه! بیا بریم ببینیم که چطور التماس می کنه تا بتونه ساعتش رو گرو بذاره و دارو رو برای نوه ی کوچولو و یتیمش بگیره. ودکتر داروخانه که از جنس خودمونه
چطور با حقارت به ساعت فلزی زنگ زده ی پیر مرد نگاه می کنه
به ساعتی که از بس سالهای سختی رو شمرده زرد شده. و بعد با هزار زور زحمت حاظر میشه نصف داروها رو بده. و وقتی پیرمرد بیست هزار تومن پول رو از توی دستمال در می یاره چطور با عصبانیت به پلهای مچاله شده نگاه می کنه به پولهایی که درشت تشرینشون هزار تومنیه! این پول برات آشنا نیست؟
آره همین پولیه که مجید دوستت یکیش رو لوله کرد و آتیش زد بعد با همون هزار تومنی سیگارش رو روشن کرد. و شما چقدر از کارش خوشتون اومد!
به چشمهای پیرمرد نگاه کن. ببین چطور با حسرت به پولها نگاه می کنه! وقتی پولها رو به دکتر میده انگار جونش رو دارن ازش می گیرن!! حق داره. چرا؟ به خاطر اینکه برای همین پول یک ماه بی خوابی کشیده.فکر کنم برای امروزت بس باشه؛ نه؟
دیگه میتونی بری خونه.دیگه می تونی بری روی تخت نرمت دراز بکشی و یه آهنگ متالیکا بذاری و صداش رو تا آخر بلند کنی تا دیگه صدای من رو نشنوی.تا دیگه حرفهای کلیشه ای خسته ات نکنه. ولی مطمئن هستم نمی تونی به حرفهای قلبت گوش ندی.قلبی که به خاطر پیدا شدن نقطه سفید قشنگی روی خودش نمی تونه خوشحالیش رو مخفی کنه.
و آخرین توصیه...
به صدای قلبت گوش کن.

مرداد 83
حسین خزاعلی_سید محمد حسینی

Wednesday, August 18, 2004

نامه ای به امام زمان

« نامه ای به امام زمان »
سلام آقا
سلام کردن به شما با این بار سنگین گناه جرات می خواهد وشنیدن جواب سلام شما با همان شرایط قبلی خوش خیالی...
ولی اشکالی ندارد همین که ترنم صدای زیبای شما در آسمان بپیچد برای من بس است.شاید در آینده بتوانم به آن تکیه کنم و بگویم آقا با من صحبت کرد.
می دانم با این حرفها نمی توانم دل شما را بدست آورم.حق دارید!اگر من هم از کسی حتی یکبار بدی دیده بودم شاید دیگر جواب سلامش را که نمی دادم هیچ!بلایی هم سرش می آوردم.و من هر روز با گناهانم تیری به سمت قلب شما شلیک می کنم وشب هنگام سر کج کرده ودر آستانه درت می نشینم و ابراز عشق می کنم.
می دانم خنده دار استولی چه کنم؟من عاشقم و از عشاق هیچ انتظاری نیست. چون عشاق مجنوند؛ تازه من عاشق معمولی هم نیستم. چون من ندیده عاشق شدم؛ من شنیدم و عاشق شدم. و حالا هر کاری می کنم نمی توانم از عشق ندیده ام جدا شوم. برای همین می گویم از من انتظاری نیست؛ چون حتی عشاق مجنون هم مرا مجنون می خوانند.می گویند: «آخه آدم ندیده هم عاشق می شود؟ »
آقا جان چرا می گویند «هر که را اسرار حق آموختند – قفل کردند و دهانش دوختند»؟ پس آن وقت تکلیف من چیست؟ که نمی توانم ببینم یعنی من حتی لایق شنیدن وصف تو هم نیستم؟ قبول کنید که سخت است.
نمی دانم تا حالا درد دوری از یار را کشیده اید یا نه. نمی دانم تا حالا منتظر کسی بودهاید یا نه. ولی باور کنید سخت است. شاید سخت تر از دیدن گناه من بچه سید.
تازه این فقط یک سختی است؛ می خواهم سختی ها را یک به یک بشمارم تا شاید دل شما را بدست آورم. سختی بعدی را می دانم اصلا حس نکرده اید و من بهتر می توانم از سخت بودنش بنالم و زیاد از حد حرف بزنم. وآن هم سختی گناه کردن است! اگر بدانید چقدر دردناک است؛ اگر بدانید چقدر رنج آور است! تازه بعد از آن بگویند به خاطر گناه نمی توانی معشوق خود را ببینی؛ نمی توانی صدایش را بشنوی. و این از بقیه سخت تر است.
دلتان سوخت؟! تازه اولش است. من هنوز حرفهایم را نگفته ام...
سختی بعدی را که می خواهم بگویم شما چشیده اید و می توانید بفهمید که چقدر سخت است. البته من یک پیشنهاد کوچک دارم.برای اینکه حرفهای من بیشتر به دلتان نشیند عمه ی سه ساله خود را هم دعوت کنید.
و این سختی...
آقا جان ما بدون شما یتیمیم و بی کس. شما درد یتیمی را کشیده اید؛ خیلی هم زود. ولی بیایید این بار از رقیه بپرسیم یتیمی چقدر سخت است. سخت تر از آن اینکه هیچ کس را نداشته باشی. حتی نشانه ای از پدرت نبینی.حتی بر سر نیزه...
آقا جان رقیه عمه پدر گونه ای بالای سر داشت؛ ما هیچ کس را نداریم. فکر نمی کنم بازار شام یا خرابات شام تاریکتر از دنیای خراب ما بوده باشد. پس حالا فهمیدید که چرا می گویم باید به من حق بدهید.
آقا جان می دانم که شما همه چیزهایی را که گفتم می دانستید پس دیگر از سختی ها نمی گویم. به قول مردم عادی سید بازی در می آورم و رک حرفهایم را می زنم. آقا جان تقاضا می کنم خود شما هم برای فرج دعا کنید. از آن دعاهای حسابی از آنهایی که زود عملی می شود. می دانم اگر بیایی شاید اولین سری که قطع می کنی سر گناهکار من باشد.حرفی نیست! به خدا راضیم، ولی به یک شرط که شما را یک لحظه ببینم.
از این به بعد ساده تر حرف می زنم...
می دونم که فهمیدید می خوام چی کار کنم؛ آره درست فهمیدید. می خوام وقتی رفتم توی جهنم ، اگه خواستن چشمهام رو به خاطر گناهان زیادی که کردن آتیش بزنن؛ بگم، این چشمها اگه گناه کرده صورت زیبای یار رو هم دیده. اگه خواستن
زبونم رو به خاطر گناهان زیادش در بیارن؛ بگم که هر لحظه اسم زیبای یار رو بر روی خودش چرخونده. بعد که از آتیش فرار کردم برم توی جهنم یه جای بلند
رو پیدا کنم وایسم اونجا، تا جهنمیا من و ببینن و حسابی حسودی کنن. من که نمی تونم توی بهشت توچشم باشم؛ حداقل اونجا توی چشمم. برای جهنمیا تعریف کنم که آقا رو دیدم؛براشون لاف بزنم و بگم آقا هم من و دید. بهشون فخر بفروشم که سر من با ذولفقار علی به دست مهدی قطع شده.
آقا سعدی چه قشنگ از زبون دل من حرف زده:
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آن است که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی؟
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
انقدر حرف زدم که یادم رفت این همه وقت چرا مزاحم شما شده بودم. باز هم ببخشید! می خواستم عید را تبریک بگویم . عید شما مبارک. عیدی هم یادتان نرود

بهمن 82
عید سعید غدیر خم
سید محمد حسینی


کنکور

« کنکور»
کاش زمان کنکور زندگی را می گفتی. کاش می گفتی کی وقت آزمون تمام می شود؛کی جوابش را می دهند یا حداقل آزمون آزمایشی بر گزار می کردی و جوابش را می دادی تا بفهمیم کجای بهشت یا جهنم هستیم.
خدایا چه آزمون آسان وطولانی است آزمون زندگی زمین...
بعضی وقتها تا می گویم آزمون آسان است به خودم شک می کنم. اگر آسان است پس چرا تو...
ولی واقعا آسان است. تنها چیزی که باید در دنیا بلد باشی درست زندگی کردن است. درست زندگی کردن خیلی آسان نیست ولی آسان می شود! به راحتی می توان به سوالهای درست زندگی کردن پاسخ داد با مداد توکل به او.خیلی راحت می شود اشتباهات خود را با پاک کن توبه پاک کنی. نه تنها پاک کنی حتی اگر خوب پاک کنی گزینه درست را هم بفهمی. آزمون از این ساده تر!!
بعد جوابش را بدهی به دستگاه عدل خدا تا آن را صحیح کند.بعد که مردود شدی آن را بسپاری به دستگاه کرمش تا دوباره صحیح کند؛این بار با مهربانی،و خیلی از غلط هایت درست شود. بعد اگر باز هم نمره نیاوردی دست به دامن اولیای خدا شوی.دوستانی که تنها با سرمایه ی دلی پاک به سراغشان می روی.دلی که اگر ذره ای از محبتشان را در خود جای داده باشد تو را بس است.
و تو قبول شوی! برای همیشه خوب زندگی کنی. حتی از فکر کردن به آن هم اشک از چشمانم سرازیر می شود.
عجب آزمونی!!!

اردیبهشت 83
سید محمد حسینی

Monday, August 16, 2004

امید

سلامهای بی جواب
تلفن های بی پاسخ
نامه هایی سرگردان
گوشهایی منتظِِِر یک زنگ
چشمهایی خسته از نگاه به جاده بی نهایت
انعکاس صدا، در بوقهای تلفن قطع شده
تجلی صورت، بر در بسته شده
زیبایی صورت در چهره از عصبانیت سرخ شده
دلی از آبله انتظار ورم کرده
و امیدی همواره زنده…

مرداد 83
سید محمد حسینی

Sunday, August 15, 2004

ویژه شهادت حضرت زهرا

« ویژه شهادت حضرت زهرا »
شهر پیغمبر،مردمی فراموش کار،کوچه ای تاریک،خانه ای روشن
بوی نان جو،آسیابی کوچک،بازی کودکان وصدای در...
شمشیر به دیوار آویخته،بازوان توانمند، حمله فراموش کاران ودفاع زن
قفل در ، صدای در، آتش در، میخ در و صدای زن...
دری نیم سوخته، بچه هایی ترسان، مادری دست به پهلو، مادری خمیده
دست هایی بسته، چشمهایی گریان،ردپای خون
زخم سینه، سیلی، کبودی، شکستگی پهلو و شرم مرد...

تیر 83
روز وفات حضرت زهرا«س»
سید محمد حسینی

Friday, August 13, 2004

روح تلفن!

« روح تلفن! »
سکوت شب را با هیچ سکوتی نمی توان مقایسه کرد. حتی با سکوت رضایت! سکوتی که همراه با صدای زوزه ی مهتابی اتاق است.گویی این صدا هم جزئی ازسکوت شب اتاق من است- چون همواره این دو را با هم به یاد می آورم- گاهی این سکوت زیبا با صدای ناهنجار موتوری که با سرعت از کوچه رد می شود می شکند بااینکه از صدای موتور ناراحت می شوم- چون خیلی از اوقات رشته افکارم را پاره می کند- تا سکوت همه جا را فرا می گیرد برای کسی که لحظه ای مرا از خودم بیرون بیاورد دلم تنگ می شود.
گاهی هم نقش بر هم زدن سکوت من و اتاق را تلفن کوچک سفیدی که روی میز است بازی می کند. با اینکه صدای خیلی کمی دارد؛خیلی راحت با یک بار زنگ زدن مرا به طرف خودش می کشاند. این بار سکوت را که به هم می زند هیچ! زندگیم را نیز دگرگون می کند.گاهی اوقات به قدری زود گوشی را در دستم حس می کنم که خودم هم باورم نمی شود.
با صدای زنگ تلفن سکوت دلم که با هیچ صدایی نمی شکند شکسته می شود. با گفتن اولین کلمه سکوت برایم بی معنا می شود حتی بی ارزش هم می شودچون صدای تلفن مرا مجبور به حرف زدن می کند. خوش به حال تلفن ...!
شاید تلفن نیست!من فکرمی کنم این کارها از خود تلفن نیست از سیم تلفن است چون هنگامیکه تلفن را از پیریز خارج می کنم دیگر هیچ فایده ای ندارد. ولی نه! از سیم هم نیست چون در روز ساعتها تلفنم وصل است وسکوت دلم هم پا بر جا.
این بار اشتباه نمی کنم کار اصلی را روح تلفن می کند روح تلفن!!

مرداد 83
سید محمد حسینی

Thursday, August 12, 2004

آدم

« آدم »
آن هنگام که مرا از بهشت به طرف زمین اخراج کردی تنها یادگاریم از بهشت سیبی نبود که از درخت ممنوعه چیده بودم.تو به من قلبی دادی که همواره به یادت باشم و با دیدن تنها یادگاری درخت بهشت به یاد تو بیافتم. و آنگاه که تو را به نام پنج نور مقدس قسم دادم تا مرا ببخشی، فهمیدم که اگر تا آخر عمر از این پنج نور مدد بگیرم سعادتم حتمی است. این بار بهشت را در این اسامی یافته بودمبهشتی که چیدن میوه ممنوعه دیگر باعث اخراج از آن نمی شد.
به زمین که آمدم غریب نبودم؛با اینکه تنها بودم ولی زمین بوی تنم را می داد. از خاک که پرسیدم هنوز از ابهت جلوی تو نای حرف زدن نداشت؛و من فهمیدم که مرا از جنس خاک زمین ساختی.تنها عضوی از بدنم که در زمین احساس غربت می کرد دلم بود. دل غریب من از جنس خاک نبود که به خاک انس بگیرد.دل غریب من ازجنس تو بود و هر لحظه درتلاش که به تو نزدیکتر شود. دل غریب من از این رو فریب ابلیس را خورد که نمی دانست،ابلیس از درگاه تو طرد، شده است؛او کسی را پیدا کرده بود که خاکی نبود.از این رو به صحبت های به ظاهر زیبای ابلیس پر تبلیس گوش داد که از او بوی تو به مشامش می رسید. وبعدها فهمید که باز هم از تو دورتر شده است.
ابلیس را یارای تصرف دل من نبود.چون دلم از جنس تو بود و گوهر تو دست نیافتنی.آنگاه که مرا در زمین پراکنده کردی وبه شکلها ونقشها ورنگهای مختلف با دلی مشابه آفریدی؛خیال آن را نمی کردم که روزی به جایی برسم که حتی فرشته گان مقرب درگاه توهم توان نزدیک شدن به آن را ندارند.به جایی که آن را « قاب قوسین او عدنا » می نامیدند

مرداد 83
سیدمحمد حسینی

Tuesday, August 10, 2004

عشق

« عشق »
سال ها در کتاب های مختلف تعریف های متفاوتی را از اسم تو خوانده بودم. ولی هیچگاه به این روشنی نتوانسته بودم بفهمم که چرا تو را انقدر خطرناک می نامند. بارها با خودم گفته بودم که اگر روزی با تو روبرو شوم ؛در مقابلت می ایستم و نمی گذارم بر من چیره شوی. ولی نمی دانم چرا نفهمیدم که تو کی آمدی و چگونه توانستی پرچم افتخارت را بر قله قلب من نصب کنی و نام مرا نیز در دفتر فتوحاتت بنویسی؟
سال ها بدون اینکه طعم شیرین بودنت را حس کنم از تلخی نبودنت لذت می بردم وهر روز خدا را شکر می گفتم که گرفتار تو نشده ام.ولی حالا هر روز افسوس می خورم که چرا زودتر تسلیم تو نشدم وکشور وجودم را به پادشاهی تو نسپردم.گمان کنم بزرگترین سختی در اقلیم فرمان روایی تو همین افسوس است.
تا حالا انقدر زیبا و روشن عجیب بودن تو را حس نکرده بودم. توهمه جا هستی،درادبیات تمام ملل،درتمام شعرها،داستانها،فیلمها،موسیقی ها،نقاشی ها و...
آثار زیبای تو را در همه جا می توان دید؛در چشم ها،رفتارها،بوسه ها و... ولی در هیچ کجا نمی توان تعریف کاملی را از تو پیدا کرد.در اکثر کتاب های لغت تو را به قوی ترین فرد خانواده دوستی تشبیه کرده اند.ولی من گمان می کنم جنس تو از دوستی نیست.شاید حرف مرا تنها افرادی درک کنند که در قلمرو فرمان روایی تو قرار گرفته اند.
تو معجونی هستی که خاک آدم را گل کردی:
از شبنم عشق خاک آدم گل شد
کیمیایی هستی که سال ها از مس وجود آدمی طلا ساختی:
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
خلاصه کنم ...
تو حداقل همه چیز من هستی

مرداد 83
سید محمد حسینی

Sunday, August 08, 2004

سایه

« سایه »
دیشب ماه چهره در نقاب سایه زمین مخفی کرد تا شاید زیبایی تو شرمنده اش نکند. ماه مانند دخترکان فقیری که از مستمندی چهره زیبا و مظلوم خود را در پس آستین پنهان می کنند؛آرام آرام خود را در پناه سایه زمین کشاند و هر لحظه به تو نگریست ای ماه زمین.
سایه تو بر زمین است و سایه زمین بر ماه. وماه با سایه ی سایه ی تو چه زیبا شده است. گویی خود می داند که دل از این سایه نمی کند.ماه کم رو به سان بچه های کم رویی که پشت چادر مادرشان مخفی می شوند تا شاید از دید بقیه پنهان بمانند پشت سایه ی تو مخفی می شود. حتی تلاش زمین برای کنار کشیدن سایه خود ساعتها طول می کشد و تو همچنان آرام سایه ی خود را بر زمین ارزانی داشتی.
دیشب ابرها به کمک ماه آمدند تا از شرمندگی اش کم کنند. بعد از اینکه سایه ی زیبای تو از ماه دور شد چنان او را در بر گرفتند که گویی اقوام، فرزندان تازه یتیم شده را؛وماه یتیم سایه زیبای تو بود. گریه ماه بعد از جدایی از تو دیدنی بود. این بار باران از ابرها به زمین نمی آمد گویی همه از چشمان ماه سرازیر می شد. کاش سایه زیبایت را هیچگاه بر رویش نمی کشیدی تا طعم شیرین آن را حس نمی کرد.تا جدایی برایش سخت و دردناک نبود.
امشب ماه دیگر در آسمان نیست. فکر نمی کنم تا یک ماهی جرئت کند اینطور آشکارا خود را با قرصی تمام در آسمان ظاهر کند؛ ولی زمینیان را چه باک که ماهی همچون تو در زمین است.

اردیبهشت 83
یکشب بعد از ماه گرفتگی
سید محمد حسینی

Thursday, August 05, 2004

گل چسب

« گل چسب »
از نگاه کردن به مورچه به عنوان مظهر سخت کوشی و تلاش خسته شده ام.دوست دارم نمادی زیباتر برای خستگی ناپذیری پیدا کنم.نمادی سبز مانند گل چسبی که به دیوار حیاط چسبیده است.چقدر زیبا رشد می کند!بدون خستگی،با تمام وجود. شاخه هایش را به هر طرف گسیل می دهد تا شاید به هدفش دست پیدا کند؛من هر روز رشدش را حس می کنم.شاخه های کوچکی را که از دیوار گذشته اند می بینم که چگونه با کنجکاوی تمام به کوچه شلوغ نگاه می کنندو چطور با زمزمه باد برای عابران کوچه دست تکان می دهند تا شاید کسی بفهمد پشت دیوارهای سیاه هم زندگی در جریان است.
چقدر زیباست تلاش گل چسب برای سبز کردن دیوار آجری حیاط.رئیدن هر برگ آرام در گوشم نجوا می کند که اگر نمی شود شرایط زشت اطراف خود را تغییر دهی می توانی زیبایی خود آنها را از دید بقیه پنهان کنی.با تلاش، کوشش امید ...

اردیبهشت 83
سید محمد حسینی

Tuesday, August 03, 2004

تاریکی

« تنهایی »
از در شیشه ای اتاق که به بیرون نگاه می کنم چیزی نمی بینم مگر درون اتاق را.چقدر زیباست شیشه ی شفافی که همواره مظهر روشنایی وبینایی ست ولی چیزی را نشان نمی دهد.آرام دستم را روی کلید برق می گذارم؛ با یک اشاره جهان بر رویم روشن می شود و اتاق برایم تاریک.این اولین باری ست که با تاریکی جهان را می بینم.
«می شود با تاریکی دید.»
این جمله را بارها با خودم تکرار کردم تا فهمیدم همه ی تاریکی ها زشت نیست گاهی تاریکی مظهر روشنایی است.مظهر زیبایی،زیبایی،زیبایی...

اردیبهشت 83

نور

« به نام روشن ترین روشنایی»
تو هم مانند خورشید قسمتی از روز زندگیم را گرم وروشن کردی روزی که برای من از لحظه آمدن تو شکل گرفت.لحظه ای که از شرق دلم طلوع کردی را همواره به روشنی به یاد می آورم لحظه ای که به خاطرتاریکی نبود تو چشمهایم توان نگریستن را نداشت.دستانم را در مقابل چشمانم گرفتم تا نور تو آزارم ندهد دریغ که نمی دانستم نور تو را در هیچ زندانی نمی توان حبس کرد و هیچ دیواری توان مقابله با آن را ندارد.
نور تو آرام از لای انگشتان دست من گذشت گرمشان کرد به چشمهایم رسید و من آنگاه تو را دیدم.نور تو جاده زندگی مرا روشن کرد تا راهم را گم نکنم تا در گودال مشکلات نیافتم و هر گاه سرم را به طرف آسمان برگرداندم تو را دیدم که همچنان به من لبخند می زنی .کاش می توانستم راهم را به طرف بالا برگردانم تا به تو برسم.افسوس که چشمهایم هنوز هم توان زیاد نگریستن به تو را نداشت.تو آرام حرکت می کردی از شرق دلم راه افتاده بودی گویی می خواستی تمام وجود مرا روشن کنی که اینطور از شرق به غرب می رفتی ومن تنها دل به خندهای تو خوش کرده بودم و اصلاً توجهی به رفتنت نداشتم.
هنگام غروب چه زیبا شده بودی! صورتت گلگونه بود. چه قدر به من نزدیک بودی!این بار چشمهایم دیگر اذیت نمی شد؛چون به حضورت عادت کرده بودم؛چون نورت نور چشمهایم شده بود. دریغ که نمی دانستم لحظه ی خداحافظی ست.من همچنان تو را که روبرویم بودی بودی می دیدم روی خط افق.قدمهایم را تندتروتندتر برمی داشتم تا به تو برسم.زیباییت مرا خیره کرده بود؛حتی یک لحظه هم نمی توانستم به اطرافم نگاه کنم؛فقط با تمام قدرت به جلو حرکت می کردم.
هنگامی که نیمی از تو غروب کرد باز هم نفهمیدم که می خواهی بروی.تو همچنان لبخند میزدی و نور سرخت را به زمین هدیه می دادی؛هیچگاه این لحظه را فراموش نمی کنم زیباترین خاطره ام از تو.بعد با لبخند همیشگیت آرام پایین رفتی.هنوز باورم نمی شد،قدمهایم را تند بر می داشتم.هنوز نورت در آسمان بود که به طرف جای خالیت دویدم با همه ی توانم ونور تو کم کم محو شد؛از جهان،نه از دلم.من همچنان می دویدم تا جهان پیش رویم تاریک شد و من دیگر راهم را گم کردم.
لحظات تاریکی بهترین وقت بود تا نور زیبای تو را تجسم کنم.تا در آن لحظات زندگی نکنم،بخوابم تا شاید خواب تو را ببینم وهنگامیکه بیدار شوم باز خودت با همان لبخند همیشگی به من سلام کنی.

اردیبهشت 83
سید محمد حسینی

تنهایی

" به نام تنها ترین یارتنهایی"
آن هنگام که تو را برای اولین بار دیدم هیچگاه فراموش نمی کنم.لحظه ای که با قایق
وجودم در اقیانوس چشمان تو سرگردان شدم وبه هرکجا که نگریستم تنها رنگ زیبای آسمانی تو
را دیدم.آن زمان که طوفان زیبای عشق در دلم آغاز شد و من بدون توجه به این زیبایی در
مقابلش ایستادگی کردم تا بالاخره این طوفان بادبانهای عقل مرا پاره پاره کرد وقایق وجودم
را در خود جای داد و من تنها چسبیده به تخته پاره ای سیلی خور این اقیانوس شدم.
تا این زمان اقیانوسی به وسعت چشمان توسراغ نداشتم که توان غرق کردن مرا داشته
باشد ونجات دهنده ای جز یاد تو سراغ نداشتم که بتواند مرا از غرق شدن نجات بخشد. من
ساعتها در تنهایی خود با تخته پاره ای که از قایق وجودم باقی مانده بود در این اقیانوس سر-
گردان بودم و تنها محافظ بدن برهنه ی من آفتاب گرم نگاه تو بود.
تکه چوبی که مرا از غرق شدن نجات بخشید دیگر برایم همدم شده بود همدمی که نامش
را یاد تو گذاشتم.هر روز ساعتها تکه چوب یاد تو را در آغوش می گرفتم نه برای اینکه وجود
تو را حس کنم وحتی نه برای اینکه نجات یابم!تنها دلیلم این بود که به وجود خودم مطمئن شوم
چون از بودن تو یقین داشتم.در تمام این لحظات به آخرین لبخند تو فکر می کردمبه زمان مقدسی
که خداوند این هدیه را به من داد.تنها کلمه ای که در تمام این لحظات بر زبان من جاری می شد
بهار بود.چون بهار زیباترین واژه برای زمان شکفتن گلزیبای لبخند توست.من در حالی که نمی دانم
به طرف کدام خشکی می روم زیر لب تکرار می کنم...
بهار.بهار بهار


سید محمد حسینی
15/4/1383