Sunday, March 19, 2006

سال نو مبارك

فقط 24 ساعت تا شروع سال جديد مونده!

باور كردني نيست باور كنيد.

شايد اگه شما هم مثل من عادت داشتيد كه دقيقا 24 ساعت قبل از سال تحويل بنويسيد زود تر باور مي كرديد. اگه شما هم مثل من، نوشته هاي هر سال رو توي يه دفتر پشت سر هم مي نوشتيد و هر بار قبل از اينكه نوشته جديدي كه هر سال فقط يك بار حق نوشتنش را داشتيد بنويسيد در عرض 10 دقيقه 10 سال عمرتون رو ورق مي زديد؛ باور نمي كرديد كه باز اون لحظه رسيده...

واقعا اين يازدهمين سال كه دارم مي نويسم!!!!!!

اولين باري رو كه مي نوشتم هيچ وقت يادم نمي ره با يه خودكار بيك مشكي. نمي دونم تا حال تجربه اشك و لبخند رو با هم داشتيد؟ من الان باز هم دارم اين حال رو تجربه مي كنم و چقدر دوستش دارم...

وقتي مي گن عمر آدم تو يه چشم به هم زدن مي گذره اينجا معلوم مي شه يك سال عمر من تو يه چشم به هم خوردن ورق مي خوره و اگه خيلي خوش شانس باشم و خيلي عمر كنم 1/70 عمرم سر يه چشم به هم زدن تموم ميشه و اگه نه كه...

شايد اگه شما هم همين تجربه رو كنيد بد نباشه. يه ساعتي رو تو يه روز سال با خودتون قرار بگذاريد كه بنويسيد، نقاشي بكشيد، عكس بگيريد يا هر كاري كه مي خواييد انجام بديد تجربه بدي نيست...

آره امسال هم تموم شد با همه سختي هاش خوبي هاش . بيايين يه لحظه با خودمون فكر كنيم كه كدوممون حاضريم سال بعد هم مثل همين سال برامون باشه ! يا چه كارهايي رو دوست داشتيم...

چند ساعت قبل از سال تحويل رو حسابي فكر كنيم.

عيدتون مبارك

Friday, March 17, 2006

تولد و مرگ

سلام اين متن رو براي تولدم نوشتم . يه ذره طولانيه اگه حال ندارين نخونيدش! سل نو همه هم مبارك


زندگي ، بندگي ، بردگي و هزاران كلمه ديگه كه هر روز برام مطرح مي شه حتي قبل از تولدم قبل از سال روز به وجود اومدن تمام اين كلمه ها.

ديروز عجب كاريكاتور هايي ديدم ! قشنگ خنده دار و پر از غم. غمي كه از ديروز توي دلم شروع شد و تا ظهر تمام وجودم رو گرفت و چشمهاي خاطي عجب چيزهايي رو ديدن. چيزهايي كه سالها بود شنيده بودن...

اشك و غم كلمه هايي كه مي شد به وضوح كنار غسالخونه ديد. حتي توي چشمهاي ريز افغاني ها و كسايي كه انگار از انگليس اومده بودن و به ظاهر حسابي پولدار مي آمدن. و اشك عجب عادل بود!

و انتظاري شوم كه همه به دوش مي كشيدند. حتي كسايي كه از رسيدن اون لحظه وحشت داشتند و عجب وحشت دوست داشتنيي.

چند نفري از افغاني ها به طرف در غسالخونه كه بالاش درشت نوشته شده بود غسالخونه مردانه حركت كردن و اين نشون مي داد كه انتظار اون چشمهاي ريز تمام شده. چيزي نگذشت كه صداي لااله الا الله بلند شد و تو اون فضاي پر از غم عجب صداي دل انگيزي بود!

بعد آدمي كه شايد تا ديروز خودش راه مي رفت رو روي يك تخته آوردن و اون فرد عجب ناتوان از پشت تمام پارچه هاي سفيد به مردم نگاه ميكرد و عجب نگاهي...

خيلي زود تابوت روي زمين گذاشته شد و يكي از آخوندهاي افغاني جلو ايستاد و اولين الله اكبر فضا رو تسخير كرد. لابه لاي الله اكبرها صداي گريه مي اومد و زاري هايي كه مثل زجه هاي يك مادر از ته دل بود.

احتمالا من و خيلي هاي ديگه كه هنوز منتظر بوديم خودمون رو تصور مي كرديم كه خيلي زود بايد به جاي مهر توي نماز كسي رو مي ديديم كه سالها ايستاده جلوي خودمون ديده بوديمش. توي اين فكرها غوطه ورم كه باز صداي الله اكبر بلند ميشه و گريه هايي كه موزيك متن شده. و جعبه چوبي كه با سرعت زيادي مثل سرعت زندگي به سمت جاي قبر ميره.

چشمهام مردمي رو دنبال مي كنه كه براي خاك سپاري حركت مي كنند ولي باز به صداي گوشم ، گوش ميده و به طرف زجه ها بر مي گرده. انگار همسايمون رو آوردن...

راستش خيلي نمي شناختمش . شايد هفته ايي يه سلام عليك ولي با اين حال هنوز باور نكردم كه ديگه همون يه سلام عليك هم نيست.

باز مثل قبل حركتي تكراري . مثل زندگي...

ونماز با همون الله اكبر ها فقط با اين تفاوت كه من هم اقامه بسته بودم واز روي تابلويي كه جلوم بود مي خوندم. يادم كه هر بار از امام عقب مي افتادم. داشتم فكر مي كردم كه چي مي گم و به كي مي گم... و هر بار صداي الله اكبر راهنماييم مي كرد.

و باز همون موسيقي متن...

و باز همون ريتم با شاخص بابا بابا

و باز همون حركت با همون سرعت...

تا به قبر رسيدم تنگي اش نظرم رو جلب كرد. خيلي تنگ بود تنگ تر از چيزي كه شنيده بودم و قبر كن عجب شكل عزرائيل بود ( عزرائيلي كه ديروز توي كاريكاتورها ديده بودم) با اين حال يه لحظه بهش حسوديم شد! دوست داشتم فقط براي يه لحظه برم توي قبر و اگه بشه فقط براي چند صدم ثانيه اونجا بخوابم تا شايد...

تو اين فكرها بودم كه ديدم چطور بي رحمانه جنازه رو به سمت قبر سرازير مي كنند و اگه مي شد شايد مي شنيدم كه صداي آقاي موسوي مياد. و اي كاش مي شنيدم...

خيلي زود خاك ريخته شد و ديگه چيزي از اون لباس سفيد باقي نموند حتي گريه ها هم كمتر شده بود. فقط حمد وسوره هايي بود كه سمت قبر روانه مي شد كه اونها هم خيلي زود تمام شد.

ديدن اين صحنه ها قبل از تولدم عجب تاثيري داشت ! تاثيري كه لحظه اي رهام نمي كنه . و آروم بهم مي گه كه بايد انتظار بكشم...

انتظار اينكه يه روز تمام شمع هاي عمرم رو بر سر كيك زندگي خاموش كنم . و اي كاش اون موقع موسيقي تولدم خنده باشه . و اي كاش اون موقع چشمم به راه هديه هاي مردم نباشه. و اي كاش ...