Saturday, September 16, 2006

پيتزا

پيتزا
خودش مي گفت شبهاي تعطيل كارش بيشترِ. عوضش فراداش ديگه نمي خواست مكانيكي بره. و راحت تا ساعت 9 مي خوابيد. كار شب را بيشتر دوست داشت ؛ خودش مي گفت. به نظرش اگه دستهاش توي آشغال باشه بهتر از اينه كه سر و صورتش با روغن سياه بشه. بعد از ظهر كه از مكانيكي مي يامد يك ساعتي استراحت مي كرد تا اذان بشه؛ نمازش را كه مي خواند گاري كوچيك و پر سر و صداش را به قول خواهر كوچولوش هاجر روشن ميكرد و به طرف بالا شهر راه مي افتاد. گاري را دم مغازه خودش درست كرده بود. چهارتا چرخ كوچيك داشت كه هر وقت گاري راه مي يافتاد هر كدام براي خودش به يك طرف مي رفت. صداي تغ و توغ بلندش هميشه بهش يادآوري مي كرد كه اگه كار نكنه گرسنه مي مونه. گاري حسن، دوست و همكار هميشگيش خيلي كوچيك بود براي همين عباس كارتن ها را جمع مي كرد حسن پلاستيك ها را . اصغر آقا خيلي بهشون پول نمي داد ول خُب كاچي بعض هيچي . بعدش هم، شبها كار ديگه اي نمي تونست بكنه. بهتر از اين بود كه بشينه تو خانه به عكس باباش با اون روبان مشكي خيره بشه. بهتر از اين بود كه صداي گريه خواهر و برادر كوچيكش كه با صداي چرخ خياطي مخلوط مي شد را گوش بده. تلوزيونشون هم كه هر روز بد تر مي شد. به قول مامانش، تلوزيون قبلا سياه سفيد بود الان يا سياه يا سفيد!
بديش اين بود كه كارگرهاي شهرداري از ساعت 9 كارشون شروع مي شد. براي همين اونها بايد قبل از رسيدن كارگرها ، هرچي بدردشون مي خورد را جمع مي كردن.
« از وقي بازيافت راه افتاده ديگه كمتر مقوا پيدا مي شه ولي خب بازم شكر... »
اين حرفي بود كه هر شب عباس به حسن مي گفت و هر بار هم حسن كه هميشه كم حرف بود فقط سر تكون مي داد. انگار اين جمله هر شب براشون تازگي داشت. عباس با گفتن اين جمله هر شب خودش را به همين چند تا تيكه مقوا راضي مي كرد. چيزي كه هميشه بدردشون مي خورد جعبه هاي پيتزا بود. كه اكثرا بالا شهر پيدا مي شد. مخصوصا شبهاي تعطيل. خوبيش اين بود كه با جعبه هاي پيتزا بطري نوشابه هم بود. اوس اسماعيل بطري ها را توي مكانيكي لازم داشت براي همين دونه اي 20 تومان براش پول مي داد.
هميشه جعبه هاي پيتزا بهش چشمك مي زد. از سي چهل متري كنار درخت و تير برق حتي توي جوبها جعبه ها را مي ديد. اولها اصلا به اينكه چي توي اين جعبه هاست فكر نمي كرد. اصلا دلش نمي خواست بدونه پيتزا چيه. يه جورايي حالش از چيزي كه توش، پنير و قارچ باشه بهم مي خورد. با خودش فكر مي كرد مگه نون پنير را هم با قارچ مي خورن! يه بار كه تويه يكي از جعبه ها يه تيكه مونده بود با اصرار حسن راضي شد يه ذره بخوره. چشمهاش را بست و آرام پيتزا را توي دهنش گذاشت. واقعا خوشمزه بود. اصلا مزه نون پنير نمي داد. يعني يه مزه خاص مي داد مزه ايي كه حتي چلو كباب هم نمي داد.
كاش نخورده بود. هر بار كه بر خلاف قبل در جعبه پيتزا ها را باز مي كرد و چشمش به جعبه خالي مي خورد با خودش اين جمله را مي گفت. بعد نگاهي به حسن ميكرد. نگاهي كه حسن فكر مي كرد معنيش نا اميديه ولي همش اين نبود. ديگه بيشتر به دنبال پيتزا بود تا جعبه هاش. هر بار با سرعت در جعبه ها را باز مي كرد ببينه چيزي تهش مونده يا نه. براي خودش نمي خواست دوست داشت براي خواهر و مادرش ببره. ولي ديگه پيدا نمي شد.
هرچي فكر مي كرد يادش نمي آمد چرا از پيتزا خوشش آمده. يعني يادش نمي آمدچي توي پيتزا بوده كه دوست داشته. حداقل يك ماهي از اون شب مي گذشت. ديگه به اين فكر افتاده بود كه بري مامانش اينها پيتزا بخره. هرشب توي راه جلوي يه پيتزا فروشي چند ثانيه ايي صبر ميكرد. ولي امشب فرق مي كرد؛ آخه فردا عيد مبعث بود. از پشت شيشه توي مغازه را نگاه كرد. توي مغازه همه چي زرد بود! حسن مي گفت اين بهترين پيتزا فروشي شهر. از بين جمعيت زيادي كه توي مغازه بود تابلويي را ديد كه روش قيمتها را نوشته بود. « پيتزا مخصوص ...... 2800 تومان » به حسن گفت :
- فكر كنم همين از همه خوشمزه تر باشه
حسن هم كه محو مغازه بود فقط با تكون دادن سر جواب داد. قرار شد شب بعد از اينكه كارشون تمام شد بيان و پيتزا را بخرن.
انقدر خسته بود كه حتي وقتي از جلوي پيتزا فروشي هم رد شد حواسش به پيتزا نبود. تمام شب را از ترس مامور هاي شهرداري تويه يه كوچه بن بست مخفي شده بود. خدا را شكر كه به مامانش اينا چيزي نگفته بود. وقي رسيد خانه سعي كرد قيافه اش را مثل هميشه فقط خسته نشون بده. در را كه باز كرد صداي هاجر با شلك شلك دمپائي تمام حياط را پر كرد...
- داداش عباس ، داداش عباس ... داداشي برامون پيتزا آورده!
اول فكر كرد باز داره خيال مي كنه. هاجر را كه بغل كرد مامان با خوشحالي به استقبالش آمد. با تعجب پرسيد:
- هاجر چي مي گه؟ داداشي؟
- سلام پسرم، خسته نباشي. همين آقاهه كه هر ماه برامون مواد غذايي مي ياره ...
هاجر با خوشحالي گفت:
- من كه گفتم. داداشي ديگه... بريم زود بخوريم
انگار قسمت بود كه هر شب دست عباس به جعبه پيتزا بخوره. جعبه ها را دم در گذاشت. با خودش فكر كرد يه عباس ديگه ايي هست كه اين جعبه ها را لازم داشته باشه. وقتي داشت به طرف در مي يامد يكدفعه چيزي يادش اومد. مي خواست مطمئن بشه. برگشت و در اولين جعبه را باز كرد توش يه تيكه پيتزا جا مونده بود.

1 Comments:

At 6:06 AM, Anonymous Anonymous said...

ghashang bod

 

Post a Comment

<< Home