Thursday, August 12, 2004

آدم

« آدم »
آن هنگام که مرا از بهشت به طرف زمین اخراج کردی تنها یادگاریم از بهشت سیبی نبود که از درخت ممنوعه چیده بودم.تو به من قلبی دادی که همواره به یادت باشم و با دیدن تنها یادگاری درخت بهشت به یاد تو بیافتم. و آنگاه که تو را به نام پنج نور مقدس قسم دادم تا مرا ببخشی، فهمیدم که اگر تا آخر عمر از این پنج نور مدد بگیرم سعادتم حتمی است. این بار بهشت را در این اسامی یافته بودمبهشتی که چیدن میوه ممنوعه دیگر باعث اخراج از آن نمی شد.
به زمین که آمدم غریب نبودم؛با اینکه تنها بودم ولی زمین بوی تنم را می داد. از خاک که پرسیدم هنوز از ابهت جلوی تو نای حرف زدن نداشت؛و من فهمیدم که مرا از جنس خاک زمین ساختی.تنها عضوی از بدنم که در زمین احساس غربت می کرد دلم بود. دل غریب من از جنس خاک نبود که به خاک انس بگیرد.دل غریب من ازجنس تو بود و هر لحظه درتلاش که به تو نزدیکتر شود. دل غریب من از این رو فریب ابلیس را خورد که نمی دانست،ابلیس از درگاه تو طرد، شده است؛او کسی را پیدا کرده بود که خاکی نبود.از این رو به صحبت های به ظاهر زیبای ابلیس پر تبلیس گوش داد که از او بوی تو به مشامش می رسید. وبعدها فهمید که باز هم از تو دورتر شده است.
ابلیس را یارای تصرف دل من نبود.چون دلم از جنس تو بود و گوهر تو دست نیافتنی.آنگاه که مرا در زمین پراکنده کردی وبه شکلها ونقشها ورنگهای مختلف با دلی مشابه آفریدی؛خیال آن را نمی کردم که روزی به جایی برسم که حتی فرشته گان مقرب درگاه توهم توان نزدیک شدن به آن را ندارند.به جایی که آن را « قاب قوسین او عدنا » می نامیدند

مرداد 83
سیدمحمد حسینی

0 Comments:

Post a Comment

<< Home