Saturday, August 21, 2004

خجالت

« خجالت »
تا کی چشمات رو می بندی ؟تا کی می خوای نگاه نکنی شایدخجالت می کشی... این چیزها که خجالت نداره! قباحت داره...
از چشمهای بسته شده ات انتظار می باره. انتظار اینکه فردا برسه و چکی از بابات با هزار دوز و کلک گرفتی نقد بشه؛ تا بتونی مزدایی که زیر پاتِ رو با یه ماکسیمای نقره ای قشنگ عوض کنی.تا بتونی یه گوشی موبایل که تازه دیدی بخری؛چون دوربینش بیشتر می تونه عکس بگیره و تو راحت تر می تونی مردم رو سر کار بذاری.
نمی خوای عینک مشکی که به چشمهات زدی بَر داری؟ به خدا چشمهات بی عینک قشنگ تر! دیگه آفتابی نیست که چشمهات رو آزار بده. حتی خورشید هم خجالت می کشه که به این مردم نگاه کنه.حتی خورشید هم دیگه روش نمی شه که با گرماش به تن برهنه ی این مردم بتابه.
می پرسی کدوم مردم؟ همین حالا عینکت رو بردار تا ببینی. آره، همین جا پشت چراغ قرمز، بردار تا ببینی اون پسر جوان چطور ماشین ها رو برای پنجاه تومن پاک می کنه.بردار تا ببینی اون پسر بچه چطور التماس میکنه تا ده تا چسب رو بفروشه...
چرا عینکت رو گذاشتی؟خجالت کشیدی؟طوری نیست! تو فقط نیستی که خجالت میکشی. اصلا شاید نفهمی خجالت چیه.شايد خجالت تنها توی صورت مردیِ که نمی تونه خرج عمل بچه مریضش رو بده و می بینه که چطور مثل شمع جلوش آب می شه. تا حالا دیدی؟ فکر می کردم جوابت منفی باشه؛به خاطر همینه که می گم عینکت رو بر دار.
راه بیافت،امروز می خوایم با هم توی همین شهر یه گشتی بزنیم. می خوایم بریم به دیدن یه جفت پای فرد اعلا که هر روز چندین کیلومتر رو راه میره و خم به ابروش نمیاره.می خوایم بریم به دیدن یک جفت دست. دستهایی که گلهای پینه قشنگ ترش کرده. ودست تو همیشه بدش میاد که این دستها رو در آغوش بگیره؛ چون خارهای این گلهای قشنگ آزارش می ده.
نمی خوای پای صحبت بچه ای بشینی که به جای پلی استیشن و کا مپیوتر با سوراخ لباسش بازی می کنه؟ و اگه خیلی خوش شانس باشه یه تیکه چوب از کوچه خاکی پیدا کنه که بشه ماکسیماش،و با اون دور تا دور غیرت تو دور بزنه و هر بار که از کنارت رد می شه به افتخار تو با دهنش صدای بوق در بیاره.
فکر کنم همین خونه خوبه! می خوای همین جا بمونیم؟ می خوای بریم سر پرست خانواده رو ببینیم؟ سرپرست این خانواده همون پسریه که سعی می کنه گرسنگی رو با خواب از یاد ببره.
کسی که سهم غذای خودش رو به خواهر و برادر کوچیکش داده تا شاید برای یک لحظه لبخند رو در چشمهای معصومشون ببینه
به کسی که حتی با وجود گرسنگی وقتی می خوابه؛ خوابه غذا رو نمیبینه.مدام لباسهای پاره خواهر برادرش جلوی چشمهاش رژه می رن. به کسی که حتی وقی می خوابه خواهرش رو می بینه که چطور با حسرت به عروسکی که دست یه دختر دیگه است نگاه می کنه. به کسی که تحمل سختی نبود پدر براش راحت تر از دیدن چشمهای پر از اشک مادرش.
چیه؟ ناراحت شدی؟ حتماً توی دلت داری می گی حیوونکی!!
یه ذره فکر کن ببین ای حیوونکی لایق کیه؟
به چی فکر می کنی؟ مطمئن هستم تا حالا صد بار اسم یتیم به گوشت خورده ولی هر بار بی اعتنا ازش گذشتی. اینطوری نگاه نکن... مگه همین دیشب توی کنسرت نشنیدی؟ حواست نبود؟ پس بذار من برات بگم. مگه عصار نگفت:
ای که هر دم، دم ز حیدر می زنی
به یتیمان علی سر می زنی؟؟؟؟
یادت اومد؟ باور کن پدر تمام این یتیما کسی جز مولا نیست!!
ماشینت رو روشن کن. می خوایم بریم یه جایه دیگه. این بار توی محله های بی کلاس پرسه نمی زنیم. این بار می خوایم بریم اون بالا بالا ها. به قول شما به یه «دراگ استور» و به قول پایین شهریا«دوا خونه». به جایی که مردم پایین شهر مجبورن برای گیر آوردن داروهای نایابشون به اونجا مراجعه کنن. به جایی که چشمهای خسته وپر از امید پیر مردی با تعجب بهش نگاه می کنه.به اون پیر مرد نگاه کن! به دستهایی نگاه کن که از ترس دستمال قرمز رنگی رو چسبیده. فکر میکنی توی اون دستمال قرمز رنگ چیه که این پیر مرد اینطور التماسش می کنه؟چیزی نیست! چرک کف دست! پول!! بیا دنبالش بریم. بیا بریم ببینیم وقی پیرمرد میفهمه که قیمت داروش چهل هزار تومن میشه چه حالی پیدا می کنه! بیا بریم ببینیم که چطور التماس می کنه تا بتونه ساعتش رو گرو بذاره و دارو رو برای نوه ی کوچولو و یتیمش بگیره. ودکتر داروخانه که از جنس خودمونه
چطور با حقارت به ساعت فلزی زنگ زده ی پیر مرد نگاه می کنه
به ساعتی که از بس سالهای سختی رو شمرده زرد شده. و بعد با هزار زور زحمت حاظر میشه نصف داروها رو بده. و وقتی پیرمرد بیست هزار تومن پول رو از توی دستمال در می یاره چطور با عصبانیت به پلهای مچاله شده نگاه می کنه به پولهایی که درشت تشرینشون هزار تومنیه! این پول برات آشنا نیست؟
آره همین پولیه که مجید دوستت یکیش رو لوله کرد و آتیش زد بعد با همون هزار تومنی سیگارش رو روشن کرد. و شما چقدر از کارش خوشتون اومد!
به چشمهای پیرمرد نگاه کن. ببین چطور با حسرت به پولها نگاه می کنه! وقتی پولها رو به دکتر میده انگار جونش رو دارن ازش می گیرن!! حق داره. چرا؟ به خاطر اینکه برای همین پول یک ماه بی خوابی کشیده.فکر کنم برای امروزت بس باشه؛ نه؟
دیگه میتونی بری خونه.دیگه می تونی بری روی تخت نرمت دراز بکشی و یه آهنگ متالیکا بذاری و صداش رو تا آخر بلند کنی تا دیگه صدای من رو نشنوی.تا دیگه حرفهای کلیشه ای خسته ات نکنه. ولی مطمئن هستم نمی تونی به حرفهای قلبت گوش ندی.قلبی که به خاطر پیدا شدن نقطه سفید قشنگی روی خودش نمی تونه خوشحالیش رو مخفی کنه.
و آخرین توصیه...
به صدای قلبت گوش کن.

مرداد 83
حسین خزاعلی_سید محمد حسینی

1 Comments:

At 10:54 PM, Anonymous Anonymous said...

avalin bar ke in matneto tu uni khundi yadete?
man yadame.......

 

Post a Comment

<< Home