Monday, September 25, 2006

گل مريم

گل مريم
میدونی چند روز که کوچه پس کوچه های آبادی رو با شوق شنیدن خبری از تو طی میکنم؟! تا به جعبه زردِ، رنگ پریده ی پستی، که کنار قهوه خونه ی قدیمی آبادیِ می رسم. باز می فهمم که باید فردا هم همین کوچه ها رو تکرار کنم. چند ماهیِ که به مشق کوچه کردن عادت کردم. چند وقتی میشه که دفتر زندگیم با این مشق سیاه شده. و من هر روز آرزو می کنم که این مشق با رسیدن نامه ای از تو مثل دفتر آبجي زري مُهر صد آفرین بگیره.
گاهی وقتا فکر می کنم اصلاً تو به من فکر می کنی یا نه ؟! اصلاً یادت میاد که پسری روستایی فرسنگها دورتر از تو هر روز با یاد تو زنده است؟!
برای همینه که برات نامه می نویسم. ولی حیف!! حیف که نمی تونم بنویسم چقدر دوستت دارم،چون خجالت می کشم . راستش رو بخوای یه ذره هم می ترسم. حالا که قراره راست حسینی حرف بزنم باید بگم خیلی می ترسم. می ترسم از اینکه بهم بگی کس دیگه ای رو دوست داری. می ترسم از اینکه بهم بگی اصلاً من رو ندیدی. یادتِ که کدوم روز رو میگم...؟ همون روزی که با اتول بزرگ و قشنگتون به ده ما اومدین! یادتِ بچه های کوچیک چطوری دنبال گرد و خاک اتول شما بالا و پایین می پریدند؟ پیرمردهای ده چطوری متعجب به شما نگاه می کردند؟
یه بار از کدخدا شنیده بودم توی شهر، موتوری ساختند که چند نفر می تونن سوارش بشن. بهش هم می گن اتول. ولی تا حالا ندیده بودم. همیشه فکر میکردم اتول مثل موتور یه ذره بزرگتر! ولی نه اینطوری نبود.
دیگه موتور حسن آقای پستچی که هر دو سه هفته یه بار با قار قار خودش ده رو بیدار می کرد برام ارزشی نداشت. عجب رنگی داشت!!
اتول رو میگم.آبی مثل آسمون.و بعدها فهمیدم مثل چشمهای تو.
شما از میدون ده دور شُدید و من بعد از چند دقیقه ای گیجی، برای آوردن آب دنبال گرد و خاک اتول شما حرکت کردم. به نزیکیهای چشمه که رسیدم نوری چشمهام رو زد. خوب که دقت کردم فهمیدم شیشه ی اتول شما با همدستی آفتاب سر به سر من می ذارن. قدمهام رو سریعتر برداشتم تا به چشمه، شاید هم به اتول برسم. یکدفعه صدای کلفتی مثل صدای بابام، من رو از حرکت انداخت...
« بچه به ماشین دست نزنیا! »
چند ثانیه ای فکر کردم تا فهمیدم که منظور از بچه منم. منی که مشهدي عمو مي گفت 19 سالمِ . به طرف صدا برگشتم؛ کنار چشمه مردی نشسته بود و دستهاش رو می شست. بعد با همون لحن پرسید:
« قبلاً ماشین دیدی؟ »
من به خودم جرئت دادم و گفتم:
« اتول رو میگین؟! »
اون مرد که بعدها فهمیدم پدرتِ، در حالیکه آبی رو که توی سیبیل های پر پشتش جمع شده بود پس می زد با خنده گفت:
« اتول چیه؟! مگه عهد قاجار؟ این ماشین اسمش بنزِ... »
این بار من خندیدم و گفتم:
« مگه اتول آدمی زاده که اسم داشته باشه؟! »
كه پدرت با صدای بلند شروع كرد به خندیدن و گفت:
« مریم بیا... بیا ببین این پسر دهاتیِ چقدر خنده داره...! »
اون لحظه بود که رنگ آبی اتول برام بی رنگ شد؛اشعه های سوزان خورشید برام سرد شد. نفهمیدم کی کوزه از دستم افتاد و آروم روی چمن های بلند کنار چشمه قِل خورد تا به پاهای زیبای تو رسید. چشمهای من که توان نگاه کردن به تو رو نداشت کوزه رو تعقیب کرد و باز به تو رسید. بعد تو آروم خم شدی و کوزه رو برداشتی و گفتی:
« بفرمائید آقا پسر... چه جای قشنگی دارین! خوش به حالتون! »
من که گیج و مات بودم و نمی دونستم چی باید بگم آروم گفتم:
« قابلی نداره... اگه دوست دارین مال شما »
که صدای بلند خنده پدرت منو به خودم آورد...
« نگفتم خیلی خوشمزه است. همه ی حرفهاش خنده داره! »
اون لحظه از پدرت بدم اومد. چون من اصلاً شوخی نمی کردم. کوزه رو از دستهای کوچولو و مرمریت گرفتم و گفتم:
_ مگه شما کنار خونتون از این چشمه ها ندارین؟!
_ نه ما توی شهر چشمه نداریم.
_ مگه میشه؟! من تا حالا شیش تا ده رفتم همشون چشمه داشته!
بعد پیش خودم فکر کردم شما چقدر بدبختید که چشمه ندارین. برای همین دلم برات سوخت. پدرت که از نگاه های عجیب من عصبانی شده بود گفت:
« پسر تو نمی خوای بری؟ مگه آب نمی خواستی؟ »
و من بدون اینکه کوزه سفالیم رو از آب پر کنم با پر کردن کوزه ی شیشه ای دلم از چشمه عشق به طرف ده برگشتم.
کاش هم اینها یادت بیاد...!
از اون روزه که هر بار حسن آقای پستچی میاد و نامه ای از تو نمی یاره باز من نامه می نویسم؛ تا می کنم و توی یکی از پاکتهایی که از حسن آقا گرفتم می ذارم و پشتش می نویسم « شهر- گل مریم ». فکر کنم خیلی تعجب کردی تا دیدی نامه های منو حسن آقا نمیاره! آخه اذیتم می کنه... میگه:
« آدمی که سواد نداره چطوری میتونه نامه بنویسه ؟ تازه نشونی هم نداری »
ولی من میدونم نامه هام رو کجا بندازم که به دستت برسه. توی همون چشمه. اون میدونه کجا زندگی می کنی.حتی خط خطی های من رو هم می تونه بخونه...
مطمئنم
سید محمد حسینی

Saturday, September 16, 2006

پيتزا

پيتزا
خودش مي گفت شبهاي تعطيل كارش بيشترِ. عوضش فراداش ديگه نمي خواست مكانيكي بره. و راحت تا ساعت 9 مي خوابيد. كار شب را بيشتر دوست داشت ؛ خودش مي گفت. به نظرش اگه دستهاش توي آشغال باشه بهتر از اينه كه سر و صورتش با روغن سياه بشه. بعد از ظهر كه از مكانيكي مي يامد يك ساعتي استراحت مي كرد تا اذان بشه؛ نمازش را كه مي خواند گاري كوچيك و پر سر و صداش را به قول خواهر كوچولوش هاجر روشن ميكرد و به طرف بالا شهر راه مي افتاد. گاري را دم مغازه خودش درست كرده بود. چهارتا چرخ كوچيك داشت كه هر وقت گاري راه مي يافتاد هر كدام براي خودش به يك طرف مي رفت. صداي تغ و توغ بلندش هميشه بهش يادآوري مي كرد كه اگه كار نكنه گرسنه مي مونه. گاري حسن، دوست و همكار هميشگيش خيلي كوچيك بود براي همين عباس كارتن ها را جمع مي كرد حسن پلاستيك ها را . اصغر آقا خيلي بهشون پول نمي داد ول خُب كاچي بعض هيچي . بعدش هم، شبها كار ديگه اي نمي تونست بكنه. بهتر از اين بود كه بشينه تو خانه به عكس باباش با اون روبان مشكي خيره بشه. بهتر از اين بود كه صداي گريه خواهر و برادر كوچيكش كه با صداي چرخ خياطي مخلوط مي شد را گوش بده. تلوزيونشون هم كه هر روز بد تر مي شد. به قول مامانش، تلوزيون قبلا سياه سفيد بود الان يا سياه يا سفيد!
بديش اين بود كه كارگرهاي شهرداري از ساعت 9 كارشون شروع مي شد. براي همين اونها بايد قبل از رسيدن كارگرها ، هرچي بدردشون مي خورد را جمع مي كردن.
« از وقي بازيافت راه افتاده ديگه كمتر مقوا پيدا مي شه ولي خب بازم شكر... »
اين حرفي بود كه هر شب عباس به حسن مي گفت و هر بار هم حسن كه هميشه كم حرف بود فقط سر تكون مي داد. انگار اين جمله هر شب براشون تازگي داشت. عباس با گفتن اين جمله هر شب خودش را به همين چند تا تيكه مقوا راضي مي كرد. چيزي كه هميشه بدردشون مي خورد جعبه هاي پيتزا بود. كه اكثرا بالا شهر پيدا مي شد. مخصوصا شبهاي تعطيل. خوبيش اين بود كه با جعبه هاي پيتزا بطري نوشابه هم بود. اوس اسماعيل بطري ها را توي مكانيكي لازم داشت براي همين دونه اي 20 تومان براش پول مي داد.
هميشه جعبه هاي پيتزا بهش چشمك مي زد. از سي چهل متري كنار درخت و تير برق حتي توي جوبها جعبه ها را مي ديد. اولها اصلا به اينكه چي توي اين جعبه هاست فكر نمي كرد. اصلا دلش نمي خواست بدونه پيتزا چيه. يه جورايي حالش از چيزي كه توش، پنير و قارچ باشه بهم مي خورد. با خودش فكر مي كرد مگه نون پنير را هم با قارچ مي خورن! يه بار كه تويه يكي از جعبه ها يه تيكه مونده بود با اصرار حسن راضي شد يه ذره بخوره. چشمهاش را بست و آرام پيتزا را توي دهنش گذاشت. واقعا خوشمزه بود. اصلا مزه نون پنير نمي داد. يعني يه مزه خاص مي داد مزه ايي كه حتي چلو كباب هم نمي داد.
كاش نخورده بود. هر بار كه بر خلاف قبل در جعبه پيتزا ها را باز مي كرد و چشمش به جعبه خالي مي خورد با خودش اين جمله را مي گفت. بعد نگاهي به حسن ميكرد. نگاهي كه حسن فكر مي كرد معنيش نا اميديه ولي همش اين نبود. ديگه بيشتر به دنبال پيتزا بود تا جعبه هاش. هر بار با سرعت در جعبه ها را باز مي كرد ببينه چيزي تهش مونده يا نه. براي خودش نمي خواست دوست داشت براي خواهر و مادرش ببره. ولي ديگه پيدا نمي شد.
هرچي فكر مي كرد يادش نمي آمد چرا از پيتزا خوشش آمده. يعني يادش نمي آمدچي توي پيتزا بوده كه دوست داشته. حداقل يك ماهي از اون شب مي گذشت. ديگه به اين فكر افتاده بود كه بري مامانش اينها پيتزا بخره. هرشب توي راه جلوي يه پيتزا فروشي چند ثانيه ايي صبر ميكرد. ولي امشب فرق مي كرد؛ آخه فردا عيد مبعث بود. از پشت شيشه توي مغازه را نگاه كرد. توي مغازه همه چي زرد بود! حسن مي گفت اين بهترين پيتزا فروشي شهر. از بين جمعيت زيادي كه توي مغازه بود تابلويي را ديد كه روش قيمتها را نوشته بود. « پيتزا مخصوص ...... 2800 تومان » به حسن گفت :
- فكر كنم همين از همه خوشمزه تر باشه
حسن هم كه محو مغازه بود فقط با تكون دادن سر جواب داد. قرار شد شب بعد از اينكه كارشون تمام شد بيان و پيتزا را بخرن.
انقدر خسته بود كه حتي وقتي از جلوي پيتزا فروشي هم رد شد حواسش به پيتزا نبود. تمام شب را از ترس مامور هاي شهرداري تويه يه كوچه بن بست مخفي شده بود. خدا را شكر كه به مامانش اينا چيزي نگفته بود. وقي رسيد خانه سعي كرد قيافه اش را مثل هميشه فقط خسته نشون بده. در را كه باز كرد صداي هاجر با شلك شلك دمپائي تمام حياط را پر كرد...
- داداش عباس ، داداش عباس ... داداشي برامون پيتزا آورده!
اول فكر كرد باز داره خيال مي كنه. هاجر را كه بغل كرد مامان با خوشحالي به استقبالش آمد. با تعجب پرسيد:
- هاجر چي مي گه؟ داداشي؟
- سلام پسرم، خسته نباشي. همين آقاهه كه هر ماه برامون مواد غذايي مي ياره ...
هاجر با خوشحالي گفت:
- من كه گفتم. داداشي ديگه... بريم زود بخوريم
انگار قسمت بود كه هر شب دست عباس به جعبه پيتزا بخوره. جعبه ها را دم در گذاشت. با خودش فكر كرد يه عباس ديگه ايي هست كه اين جعبه ها را لازم داشته باشه. وقتي داشت به طرف در مي يامد يكدفعه چيزي يادش اومد. مي خواست مطمئن بشه. برگشت و در اولين جعبه را باز كرد توش يه تيكه پيتزا جا مونده بود.