Friday, October 29, 2004

تنها

دارد زمین را باد می روبد
دارد هوای فصل می گیرد
امروز هم باران شبیه هرچه دلتنگیست
امروز هم باران شبیه هرچه تنهایی ست

رو می کنم تنها به آئینه
آئینه با من نیست،یکرو نیست
گویی مرا بیگانه می بیند
شاید مرا محرم نمی داند؛
با راز و رمز چشمهای تو...

یک بار دیگر جاده های بی تو را دیدم
یک بار دیگر کوچه های بی تو را گشتم
امروز فهمیدم که دیگر نیستی،
حتی، در خاطرات خیس دریاها
در زیر باران، پای گلدانها
بادی که می آید خبر دارد از رفتن آسوده ات انگار

در مرز گندم زار می پیچد
هو میکشد، آرم و می خواند
رفتن، دریغ زندگانی نیست
ماندن ،دلیل زنده بودن هم
تا می روم؛ هستم

1 Comments:

At 6:25 AM, Anonymous Anonymous said...

سلام
می تونم بپرسم چند ساله شعر می گین؟

 

Post a Comment

<< Home